چند سالی بود که حضرت (محمّد) به کوه نورمی رفت ودر غار حرا می نشست. خدا را عبادت می کرد و برای بدبختی مردم می اندیشید.پیامبر چهل سال داشت.چهره ا ش از همیشه مهر بان تر و روشن تر بود.آن سال ،در یکی از شب های ماه رجب ،محمّد(ص) در غار حرا عبادت می کرد.آسمان پر از ستاره بود و شهر مکّه در خواب . امّا محمّد بیدار بودند.ناگهان آسمان درخشید و نوری خیره کننده به محمّد نزدیک شد.آن نور بزرگ،فرشته ای نورانی بود که نورش تا آسمان ادامه داشت.فرشته گفت: (( بخوان محمّد)) حضرت محمّد به اطراف نگاه می کرد. امّا به هر طرف که نگاه می کرد ، همان فرشته رامی دید همان لحظه دوباره فرشته گفت : ((بخوان به نام پروردگارت)).ایشان لرزان وآرام گفتند: ((چه بخوانم؟ من که خواندن نمی دانم))همان مو قع فرشته گفت:((بخوان به نام پروردگارت)) حضرت از کوه پایین آمد.به یاد خدیجه ،همسرمهربانش افتاده بود.وقتی به خانه رسید،همه چیز را برای خدیجه تعریف کردوگفت: ((مرا بپوشان))خدیجه با مهربانی ،بالا پوشی بر محمّد کشید و اورا پوشاند.از آن روز ،وظیفه سنگین حضرت محمّد شروع شد.باید با مردم حرف می زد،امّا چگونه می شد با آن مردم بت پرست و ستمگر از خدا حرف زد.اوّل افراد خانواده اش را دعوت کرد.خدیجه دعوت اورا پذیرفت و به خدا ایمان آوردو پیامبری حضرت محمّد راپذیرفت.از میان مردم ،اوّلین نفر ،علی بود،که پیامبری او وبه خدا ایمان آورد.صحبت های حضرت باعث شد که هر روز بر تعداد مسلمانان اضافه شود.کافران و بت پرستان بسیار ناراحت بودند.وقتی سران قریش دیدند ،محمّد دست از دعوت خود بر نمی دارد،شروع به آزار و اذیّت کردند.سرانجام کار به جایی رسید که محمّد و پیروانش مجبور شدند،از شهر مکّه بیرون بروند،آن ها در دّره ای نزدیک مکّه منزل کردندولی زندگی در آن درّه بسیار سخت بود.در همان سال خد یجه و ابوطا لب از دنیا رفتند.ولی امام باز به راهنمایی مردم ادامه دادند.
عزیزانم متن بالا را بخوانید و کلماتی که حروف هم صدا هستند را در کنار هم بنویسید.
مانند:(ط –ت- ابوطالب-طول-ناراحت-افتاده...........)
(ث-س- ص-.............................................)
(ز-.......................................................)
نظرات شما عزیزان: